
صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !
نظرات شما عزیزان:
عزیزم من خیلی وقته که لینکت کردم اگه دوباره تو وبم کامنت گذشتی حتما آدرس وبتم بزار لطفا مرسی
+ دو شنبه 29 آبان 1391 ساعت 21:44 توسط M.H